* وبلاگ نی نی های حاجی ** وبلاگ نی نی های حاجی *، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

☺ نی نی های حاجی ☺

یه روز با زهرا

سلام  امروز با کلی عکس از زهرا اومدم که در ادامه می بینید.  بفرمایید  تو ادامه مطلب منتظریم........... یه سری خاطره تصویری است از یه روز زهرا خوب تو این عکس زهرا با لباسیه که خاله مریم براش خریده؛ البته ناگفته نماند یه روز که می اومده خونمون اینو خریده بود و مغازه دار گفته بوده برای بچه ی 6 ماهه خوبه، از اونجا که بچه ما آخر قد و هیکله حالا که 13 ماهه شده اندازشه. (خاله مریم ممنون)   ما هم از مامان طهورا یاد گرفتیم و آتلیه راه انداختیم. تنها جایی که زهرا رو می شه گیر انداخت تا ازش عکس گرفت تختشه ولی نه اونجا هم بند نمی شه و می خواد بیاد بیرون می بینید که داره به زبون خودش می گ...
2 تير 1391

زهرا می تونه بایسته

زهرا خانم حالا دو تا دندون بالاش، دیگه مشخص شده و دو تا دندون کناریش هم پایه زدند. زهرا جان جانی از شنبه تقریبا بدون کمک می ایسته و حالا بدون کمک یک قدم بر می داره. ولی چون می ترسه سریع می شینه. مامانی همین حالا چهار دست و پا کلی خونه رو بهم ریختی وای به روزی که راه بیفتی، شیطون کوچولوی مامان. ...
26 اسفند 1390

نه قصد خواب نداره!

سلام دیشب زهرا قصد خواب نداشت، با هیچ ترفندی نتونستم بخوابونمش.  چراغا رو خاموش کردم، قصه گفتم، رو پام تابش دادم، دعوا کردم ، نه قصد خواب نداشت. کاش فقط نمی خوابید؛ رفته بود روی باباش نشسته بود و دستش رو کرده بود تو چشماش و فشار می داد؛ اونم که خواب بود، گفت بابا چی کار می کنی نمی خوای بخوابی، بازم خوب بابایی داری که هیچی بهت نگفت.   آخه نازنازی؛ حالا من هیچی، می تونم فردا بخوابم، اما بابا فردا باید بره سر کار.   وقتی می گم قصد خواب نداشت  نه اینکه ساعت ١٢ یا ١ باشه؛ نه دیشب، در واقع امروز صبح خانم ساعت ٣ اونم با کلی گریه به خواب ناز رفتند. اما این بی خوابی یه مزیت هم داشت، اون این بود که با توج...
16 اسفند 1390

ده ماهگی زهرا

زهرا دختر ناز نازی مامان و بابا امروز ١٠ ماهه شده. مامانی تبریک می گم، حالا دیگه 10 ماهه شدی ها.   دخترم تا حالا کلی کارای جدید یاد گرفته: چهار دست و پا می ره، دستش و می گیره به مبل ها و اطراف حال می گرده، از تخت خواب ما بالا و پایین میره، از حالت ایستاده به راحتی می شینه. من و باباش و صدا می کنه، مامان بابا میگه. مامان جون یا دایی رو که ببینه با دست بهشون می فهمونه که بلندش کنند، بابا که از کار می یاد باید بغلش کنه، نمی ذاره که لباسشو عوض کنه یا دستاشو بشوره. نسبت به هر چیز که مخالف نظرش باشه شکایت می کنه، در واقع غر می زنه. دست دستی می کنه، به هر چیزی اشاره می کنه. ...
15 اسفند 1390

خرید عید

ظهر جمعه با زهرا و باباش رفتیم مسجد محل برای انتخابات مجلس رای بدیم. این اولین انتخاباتی که زهرا داره شرکت می کنه البته فقط به صورت فیزیکی. ما که داشتیم ٣٠ تا اسم نماینده رو می نوشتیم زهرا هم مشغول چهار دست و پا رفتن تو سالن مسجد بود. کلی هم ذوق کرد آخه چند تا بچه دیگه هم بودند. شنبه با مامان جون و دایی علی رفتیم فروشگاه بهاره  برای خرید لباس. نمایشگاه شلوغ بود هوای تهران هم سرد. اول برف می اومد اما همین طور که برف قطع می شد هوا هم سردتر می شد. طوری که فروشنده ها همه از سرما شاکی شده بودند.  زهرا توی کالسکه بود ولی راضی نمی شد تو کالسکه بمونه. به زحمت اونو تو کالسکه، نگه داشته بودیم به هر حا...
14 اسفند 1390

خونه تکونی

١٩ روز تا عید مونده ولی هنوز هیچ کاری نکردم. نه خونه تکونی کردم و نه برای عید خرید کرده ام. آخه، امسال یه اتفاق جدید برامون افتاده، و اون ورود زهرا به جمع دو نفره من و باباشه . این اولین سالیه که با دخترم  قراره خونه تکونی کنم. هر چی فکر می کنم می بینم نمی شه با وجود یه دختر ناز خونه تکونی رو شروع کرد. اگه به کاری مشغول بشم اون وقت از خورد و خوراک زهرا غافل می شم؛ داشتن یه دختر بد غذا که برای دادن هر وعده غذا حداقل نیم ساعت باید وقت مفید گذاشت تا شاید خانم یکی دو تا قاشق میل کنند این دردسر هارو هم داره. تازه به هر چی دست بزنم زهرا خانم هم، می خواد دست بزنه و توی اون کار به من کمک کنه؛ البته اگه از مشغولیت م...
12 اسفند 1390

با دوستان در مشهد

زهرا از وقتی که از مشهد اومدیم حسابی مریض و سرما خورده. شب ها که تا صبح گریه می کنه من و باباش نتونستیم درست بخوابیم؛ البته خود زهرا کوچولو بیشتر اذیت شد چون توی تب می سوخت؛ دماغش هم گرفته بود نمی تونست شیر بخوره، مامانی بمیرم خیلی اذیت شدی. ایشالله هر چه زودتر خوب بشی.  ما کلا روی هم رفته 2 روز مشهد بودیم و فقط 3 بار تونستیم حرم بریم. که همین هم کلی بهمون چسبید. قربون امام رضا برم ،یه سلامش واسه دنیا و آخرتمون غنیمته. تو آن مدت خونه ی یکی از دوستای بابایی بودیم که دو تا بچه ناز داشتند، هادی و هستی. اونا کلی با زهرا بازی کردند. زهرا هم به راحتی کل خونشون رو گشت می زد و از این محل جدید راضی بود. ...
3 اسفند 1390

رفتن به مشهد

قراره من و بابایی امروز ساعت ٣ برای اولین بار زهرا ناز نازی رو به مشهد ببریم. من که خیلی خوشحالم، دلم می خواست زودتر از این زهرا رو به مشهد ببرم. خدا رو شکر امام رضا(ع) بعد از ٢ سال ما رو طلبیدند؛ بی نهایت خوشحالم و برای دیدن صحن و سرای امام رضا لحظه شماری می کنم. می گند مشهد خیلی سرده ؛ یادم باشه لباس گرم برای دختر گلم بر دارم، که سرما نخوره. ساعت ٢:٥٠ هواپیما پرواز می کنه و ان شاالله ساعت ٦:١٠ در مشهد فرود می آییم.  ان شاالله که به سلامتی بریم و برگردیم. دوستان، آشنایان، مادر، پدر، دو خواهر و برادرم؛ خوبی، بدی حلال کنید.    تا جمعه شب خداحافظ ...
26 بهمن 1390