* وبلاگ نی نی های حاجی ** وبلاگ نی نی های حاجی *، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

☺ نی نی های حاجی ☺

زهرا می تونه بایسته

زهرا خانم حالا دو تا دندون بالاش، دیگه مشخص شده و دو تا دندون کناریش هم پایه زدند. زهرا جان جانی از شنبه تقریبا بدون کمک می ایسته و حالا بدون کمک یک قدم بر می داره. ولی چون می ترسه سریع می شینه. مامانی همین حالا چهار دست و پا کلی خونه رو بهم ریختی وای به روزی که راه بیفتی، شیطون کوچولوی مامان. ...
26 اسفند 1390

نه قصد خواب نداره!

سلام دیشب زهرا قصد خواب نداشت، با هیچ ترفندی نتونستم بخوابونمش.  چراغا رو خاموش کردم، قصه گفتم، رو پام تابش دادم، دعوا کردم ، نه قصد خواب نداشت. کاش فقط نمی خوابید؛ رفته بود روی باباش نشسته بود و دستش رو کرده بود تو چشماش و فشار می داد؛ اونم که خواب بود، گفت بابا چی کار می کنی نمی خوای بخوابی، بازم خوب بابایی داری که هیچی بهت نگفت.   آخه نازنازی؛ حالا من هیچی، می تونم فردا بخوابم، اما بابا فردا باید بره سر کار.   وقتی می گم قصد خواب نداشت  نه اینکه ساعت ١٢ یا ١ باشه؛ نه دیشب، در واقع امروز صبح خانم ساعت ٣ اونم با کلی گریه به خواب ناز رفتند. اما این بی خوابی یه مزیت هم داشت، اون این بود که با توج...
16 اسفند 1390

ده ماهگی زهرا

زهرا دختر ناز نازی مامان و بابا امروز ١٠ ماهه شده. مامانی تبریک می گم، حالا دیگه 10 ماهه شدی ها.   دخترم تا حالا کلی کارای جدید یاد گرفته: چهار دست و پا می ره، دستش و می گیره به مبل ها و اطراف حال می گرده، از تخت خواب ما بالا و پایین میره، از حالت ایستاده به راحتی می شینه. من و باباش و صدا می کنه، مامان بابا میگه. مامان جون یا دایی رو که ببینه با دست بهشون می فهمونه که بلندش کنند، بابا که از کار می یاد باید بغلش کنه، نمی ذاره که لباسشو عوض کنه یا دستاشو بشوره. نسبت به هر چیز که مخالف نظرش باشه شکایت می کنه، در واقع غر می زنه. دست دستی می کنه، به هر چیزی اشاره می کنه. ...
15 اسفند 1390

یه اتفاق نادر

سلام یه چیزی مینویسم میخواستم ببینم کسی این اتفاق براش افتاده یا نه(لطفا بهم بگید) داشتم تلویزیون میدیم که یک دفعه دیدم صدای جیگرم رفت بالا حالا گریه نکن وکی بکن دویدم سمتش دیدم نیم خیز و......     فکر میکنید چی شده بود خلاصه سرتون رو درد نیارم مادر ......اومده بود میز رو گاز بزنه بخوره ؛اون دو تا دندون کوچولوش بین چوبهای میز گیر کرده بود دوست داشتم از این اتفاق بامزه عکس بگیرم ؛که دلم نیومد بچه ام رو توی این وضع ول کنم     اونوفت میگن:  خوشبحالتون پسرتون آروم  ...
15 اسفند 1390

خرید عید

ظهر جمعه با زهرا و باباش رفتیم مسجد محل برای انتخابات مجلس رای بدیم. این اولین انتخاباتی که زهرا داره شرکت می کنه البته فقط به صورت فیزیکی. ما که داشتیم ٣٠ تا اسم نماینده رو می نوشتیم زهرا هم مشغول چهار دست و پا رفتن تو سالن مسجد بود. کلی هم ذوق کرد آخه چند تا بچه دیگه هم بودند. شنبه با مامان جون و دایی علی رفتیم فروشگاه بهاره  برای خرید لباس. نمایشگاه شلوغ بود هوای تهران هم سرد. اول برف می اومد اما همین طور که برف قطع می شد هوا هم سردتر می شد. طوری که فروشنده ها همه از سرما شاکی شده بودند.  زهرا توی کالسکه بود ولی راضی نمی شد تو کالسکه بمونه. به زحمت اونو تو کالسکه، نگه داشته بودیم به هر حا...
14 اسفند 1390

خونه تکونی

١٩ روز تا عید مونده ولی هنوز هیچ کاری نکردم. نه خونه تکونی کردم و نه برای عید خرید کرده ام. آخه، امسال یه اتفاق جدید برامون افتاده، و اون ورود زهرا به جمع دو نفره من و باباشه . این اولین سالیه که با دخترم  قراره خونه تکونی کنم. هر چی فکر می کنم می بینم نمی شه با وجود یه دختر ناز خونه تکونی رو شروع کرد. اگه به کاری مشغول بشم اون وقت از خورد و خوراک زهرا غافل می شم؛ داشتن یه دختر بد غذا که برای دادن هر وعده غذا حداقل نیم ساعت باید وقت مفید گذاشت تا شاید خانم یکی دو تا قاشق میل کنند این دردسر هارو هم داره. تازه به هر چی دست بزنم زهرا خانم هم، می خواد دست بزنه و توی اون کار به من کمک کنه؛ البته اگه از مشغولیت م...
12 اسفند 1390

خواباندن کودک

مواد لازم برای خواباندن کودک دلبندتان: 1. خرید یک دستگاه ماشین (البته از نوع اسباب بازی؛برای کمک به اقتصاد خانواده) 2. یک عدد پتو (اگه حالش رو نداشتید برید پتوی کودک خود را بیاورید، از پتوی خواهرش هم میتوانید استفاده کنید) 3. یک بچه مریض که خوابش میاد ولی از خوابیدن ممانعت میکند 4. دست یک مادر فداکار 5. یک خواهر؛ که مجبور است از خود گذشتگی کرده صدای تلویزیون را به حداقل برساند عکس زیر مثالی است از خواباندن کودک؛   محمد حسین خوابیده در کامیون اسباب بازی ...
9 اسفند 1390

حسین بلا

امروز حسین اقای مامانی شصت و هشت روزه شد. 7:30صبح رفتیم بیمارستان برای ختنه جیگر. نشستیم توی نوبت. پرستار صدامون زد بابا حسین رو به پرستار داد.بعداز بیست دقیقه ای حسین رو اوردندبابا گرفتش.گفت گریه نمیکرده همینکه مرا دیده زده زیر گریه مثل اینکه داشته گلایه میکرده که چرا منو دادید دست اینا. جیگری همینکه گرفتمت چشم دوختی توی چشمام و... مامان فدات بشه      ...
9 اسفند 1390